دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf

نویسنده
دسته بندی
15,000 تومان

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf فردریک بکمن ترجمه فارسی

 

 

 

 

 

موی قهوه ای و چشمهای آبی داشت و کفشهای قرمز پوشیده بود و یک کلیپس بزرگ زردرنگ به موهایش زده بود.

و اوه از آن روز دیگر آرام و قرار نداشت.

۱۳ مردی به نام اوه و دلقکی به نام بیو

دختر بچه سه ساله نخودی میخندد و با سرخوشی می گوید: «اوه با منکه.» دختر هفت ساله با کمی بی تفاوتی زمزمه میکند «آره آره.» دست خواهر کوچکش را میگیرد و مثل آدم بزرگ ها وارد بیمارستان میشود.

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf

قیافه مادرشان جوری است که انگار بخواهد اوه را سرزنش کند ولی الان اصلاً وقتش را .ندارد به در ورودی اشاره میکند در حالی که یک دستش دانلود کتاب مردی به نام اوه شکمش است. انگار میترسد کوچولوی توی شکمش فرار کند.

اوه پشت سر زن لخ لخ می.آید برایش تقریباً مهم نیست که زن می گوید: بهتره آدم پولش را بده تا اینکه جر و بحث راه بندازه.» اینجا پای ضابطه در میان است و وقتی اوه از پارکبان میپرسد چرا آدم باید توی پارکینگ بیمارستان پول بدهد این پارکبان قبض پارکینگ را کف دستش می گذارد اوه مجبور میشود پشت سر یارو داد بزند: «پلیس قلابی» همین.

اوه میداند آدم به بیمارستان میرود که بمیرد و خوب هم میداند که شهر در طول حیات آدم بابت همه چیز پول کافی به جیب می زند. از نظر اوه، این دیگر خیلی زیاده روی است که آدم قبل از این که میرود تا بمیرد، باید باز هم پول پارکینگ بدهد و این موضوع را به پارکبان هم توضیح داد و پارکبان شروع کرد به باد زدن خودش با دفترچه قبض پارکینگ و پروانه شروع کرد به زورگویی و جیغ و داد کردن که خودش پول پارکینگ را پرداخت میکند انگار بحث سر پول بوده زنها چیزی از ضابطه سرشان  نمی شود.

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf

دختر هفت ساله جلوی روی اوه غر میزند که لباسهایش بوی گند دود گرفته گرچه در کل راه همه شیشههای ساب را پایین داده بودند، بو کاملاً از بین نرفته بود. مادر دختر از اوه میپرسد اصلاً توی گاراژ چیکار میکرده ولی اوه فقط یک صدا از خودش در می آورد تقریباً مثل صدای کشیده شدن یک تشت روی کاشی حمام طبیعتاً از نظر دختر سه ساله خیلی باحال است که با پنجره باز ماشین سواری ،کند هر چند دمای بیرون زیر صفر است. در عوض دختر هفت ساله صورتش را زیر شالش میپوشاند و همه اینها از نظرش کلا مشکوک است. به علاوه اوقات تلخ هم هست چون به پشتش از آن روزنامه هایی چسبیده که اوه روی صندلی عقب پهن کرده بود تا او و خواهرش خراب کاری نکنند آوه روی صندلی جلو هم روزنامه انداخته بود، ولی مادرش قبل از این که سوار شود آنها را برداشته بود. اوه با نگاهی سرزنش آمیز عکس العمل نشان داده ولی چیزی نگفته بود. در عوض، کل راه را تا بیمارستان با نگرانی به شکم گنده مادرشان نگاه می انداخت. انگار مادرشان میتوانست بچه اش را همان جا دنیا بیاورد.

جلوی در بیمارستان که می،ایستند مادر به دخترهایش می گوید: «حالا بچه های خوبی باشین و همین جا منتظر بشین.»

اطرافشان دیوارهای شیشه ای و نیمکت است و بوی مواد ضدعفونی کننده میدهد. پرسنل در لباس سفید و دمپاییهای پلاستیکی رنگی و آدمهای پیر با واکرهای چرخ دار زهوار در رفته توی راهروها این طرف و آن طرف میروند یک تابلو روی زمین گذاشته اند که رویش نوشته شده آسانسور شماره ۲ در سالن A خراب است و به این دلیل ملاقات کننده های بخش ۱۱۴ باید از آسانسور شماره ۱ در سالن C استفاده کنند. زیر این تابلو یک تابلوی دیگر آویزان است که رویش نوشته شده آسانسور شماره ۱ در سالن C خراب است و به این دلیل ملاقات کننده های بخش ۱۱۴ باید از آسانسور شماره ۲ در سالن A استفاده کنند زیرش سومین تابلو به چشم میخورد که رویش نوشته شده بخش ۱۱۴ در این ماه به دلیل بازسازی بسته است و زیرش عکس یک دلقک را آویزان کرده اند کنار عکس نوشته شده امروز دلقک بیمارستان به دیدن بچه ها می آید.

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf

پروانه می پرسد: «اوه کجا مونده؟»

دختر هفت ساله زیر لبی میگوید فکر کنم رفته دست شویی.»

دختر سه ساله میگوید: «دقلک و عکس را با خوشحالی نشان میدهد.

پروانه میگوید میدونستی آدم اینجا دست شویی هم میره باید پول بده؟

پروانه بر می گردد و آوه را با حالتی عصبی :

«خب خب خب بالاخره اومدی پول لازم داری یا چی؟» قیافه اوه درهم می رود.

واسه چی باید پول لازم داشته باشم؟

واسه دستشویی دیگه!»

من دست شویی نمیخوام برم.»

پروانه میگوید ولی خودت گفتی… ولی حرفش را قورت میدهد و سرش را با تأسف تکان میدهد در ،عوض میپرسد: «بی خیال، بی خیال …. واسه چند ساعت پول پارکینگ دادی؟  ده دقیقه »

زن آه میکشد.

ولی میدونی که کارم اینجا بیشتر از ده دقیقه طول میکشه؟»

اوه با لحنی پاسخ میدهد که انگار کار معقول همین است: «پس ده دقیقه

دیگه میرم بیرون و دوباره پول میاندازم.»

زن میپرسد: «خب چرا همین حالا این کار را نمیکنی؟» و پشیمان میشود که چرا این سؤال را کرده

چون این دقیقاً همون چیزیه که این مردک ها میخواهند ولی بابت مدت زمانی که ممکنه لازممون نشه پول گیرشون نمی.آد. اینو آویزه گوشت کن!» پروانه آه میکشد: «وای خداوندا، این یکی را دیگه نمیتونم تحمل کنم… و دستش را روی پیشانیاش می.گذارد نگاهی به دخترهایش می اندازد.

بچه های خوبی هستین و اینجا پیش عمو اوه میشینین تا مامان بره ببینه حال بابا چطوره؟»

دختر هفت ساله با بدعنقی سرش را تکان میدهد: «آره آره.»

دختر سه ساله هیجان زده میگوید: «آها!»

اوه می پرسد: «چی؟»

پروانه بلند میشود.

اوه میپرسد: منظورت از با اوه چیه؟ میخوای کجا بری؟»

و در کمال عصبانیت میبیند که زن باردار خشم نهفته در صدایش را اصلا جدی نگرفته .

زن واضح و مشخص میگوید باید اینجا بشینی و مواظب این دو تا باشی و قبل از این که اوه بتواند اعتراض کند از راهرو بیرون میرود.

اوه سر جایش می ایستد و به پشت سر زن خیره میشود، انگار توقع دارد سروکله زن دوباره پیدا شود و بگوید شوخی کرده ولی زن این کار را نمی کند.

اوه سمت دخترها بر میگردد جوری نگاهشان میکند که انگار بخواهد تا چند ثانیه دیگر یک چراغ مطالعه توی صورتشان بیندازد و ازشان بپرسد در زمان قتل کجا بوده اند. دختر سه ساله جیغ میزند: «کتاب» و گوشه اتاق

انتظار میپرد جایی که بلبشویی از اسباب بازی حیوانات پشمالو و کتابهای مصور است

اوه با سر تأیید میکند و با این تصور که دختر سه ساله میداند خودش را تنهایی چطور سرگرم کند سمت دختر هفت ساله بر می گردد.

«خب، و تو؟»

دختر هفت ساله با عصبانیت جواب میدهد: من چی؟

خب؟ گشنه ای یا باید بری توالت یا هر چیز دیگه؟

دختر هفت ساله طوری به اوه زل میزند که انگار بهش سیگار و آبجو تعارف کرده باشد.

چند وقت دیگه هشت سالم میشه خودم میتونم تنهایی برم دستشویی!»

اوه با اشتیاق ژست می گیرد.

خب معلومه ببخشین سؤال کردم.

دختر هفت ساله هوا را با فشار از بینیاش بیرون میدهد: «هوم.»

سروکله دختر سه ساله پیدا میشود دور پاهای اوه می چرخد و می گوید: خرناس کردی.»

اوه دختر بچه را که دستور زبانش واقعاً افتضاح است نگاه میکند. بچه بالا را نگاه میکند و گل از گلش میشکفد.

با خوشحالی از آوه درخواست میکند بخون» و یک کتاب را سمت آوه آن قدر دراز میکند که تعادلش را تقریباً از دست میدهد.

دانلود کتاب مردی به نام اوه pdf

اوه جوری کتاب را نگاه میکند که انگار همین حالا بهش یک نامه زنجیره ای داده اند و ادعا میکنند یک شاهزاده نیجریه ای میخواهد برای اوه دانلود کتاب مردی به نام اوه جایزه نقدی تپل در نظر بگیرد و حالا خیلی سریع شماره حساب أوه

را می خواهند تا همه چیز را راست و ریس کنند دختر بچه سه ساله تکرار میکند: «بخون و از روی نیمکت اتاق انتظار بالا می رود.

اوه با بی میلی یک متر آن طرف تر می نشیند. دختر بچه سه ساله با بی صبری آه میکشد، از جلوی چشم اوه غیبش میزند و یک ثانیه بعد سرش را از زیر بازوی اوه بیرون می آورد دستهایش را روی زانوهای پیرمرد میگذارد و دماغش را روی صفحه های رنگی کتاب مصور فشار میدهد.

اوه مثل کسی که دارد اظهارنامه مالیاتیاش را با صدای بلند میخواند با ذوق و شوق شروع میکند یکی بود یکی نبود. به قطار کوچولو بود… سيس ورق میزند دختر سه ساله جلویش را میگیرد و صفحه را بر می گرداند. دختر هفت ساله سرش را با خستگی تکان میدهد.

دانلود کتاب مردی به نام اوه pdf

توضیح میدهد: «باید تعریف کنی دیگه چی توی این صفحه اتفاق افتاده و صدا دربیاری.»

اوه به دختر هفت ساله زل میزند.

«صدای کدوم احمق… گلویش را صاف می.کند حرفش را درست میکند چه صدایی؟»

دختر هفت ساله پاسخ میدهد: «صدای قصه.»

دختر سه ساله با لحن محبت آمیز می گوید: «عشبانی می گی.»

اوه میگوید: «هیچم نمیگم.»

دختر سه ساله میگوید: «چرا»

اوه می گوید: اینجا هیچ صدای احمقا… هیچ صدایی در نمی آرم!»

دختر هفت ساله به این موضوع اشاره میکند: «اصلا بلد نیستی قصه بخونی.»

أوه یکی به دو میکند: «شاید تو اصلا بلد نیستی گوش کنی!»

دختر هفت ساله در جواب خرناس میکشد: «شاید تو هم تعریف کنی!»

این کتاب از نظر اوه جالب نیست.

اصلاً اینجا باید چه اتفاقی افتاده باشه؟ به قطار که حرف میزنه؟ ماشین توی این کتاب نداره؟

دختر هفت ساله غر میزند شاید یه چیزی درباره بابابزرگهای پیر و خرفت داشته باشه.»

اوه تشر میزند: «من بابابزرگ پیر نیستم.»

دختر سه ساله با خوشحالی فریاد میزند: «دقلک»

اوه بلافاصله با عصبانیت جواب میدهد: «و دلقک هم نیستم!»

دختر هفت ساله چشمهایش را درست مثل مادرش می چرخاند وقتی که آوه بهش یک حرف درست و مناسب میزند

منظورش که تو نبودی منظورش دلقکه.

آوه سرش را بلند میکند و مرد گنده ای را جلویش میبیند که با جدیت تمام لباس دلقکی پوشیده و جلوی در اتاق انتظار ایستاده مردک با حالتی و به پهنای صورتش میخندد

دختر سه ساله جیغ میزند دقلک روی نیمکت بالا و پایین می پرد، به طوری که آوه در نهایت قانع میشود دختر بچه موادی است.

قبلاً در این مورد چیزهایی شنیده بود به بچه ها دارویی تجویز میکنند که اسمش را مصغر کرده اند ولی همان آمفتامین است.

دلقک با شیرین زبانی می:گوید: «خب این جا واسه یه دختر کوچولو چی داریم؟ دوست داری شعبده بازی تماشا کنی؟ و با آن کفشهای گنده قرمزش – از نظر اوه، فقط کسانی این کفشها را میپوشند که در شرایط ناامیدکننده ای به سر می برند؛ اگر این طور نبود که سراغ یک شغل معقول می رفت – مثل یک گوزن سرمست سمت دختر بچه و اوه لمبر میخورد. دلقک آوه را با سرخوشی نگاه میکند.

«عمو پنج کرون داره؟»

اوه پاسخ میدهد: «نه، عمو نداره.»

دلقک مات و مبهوت می.ماند این دیگر چه دلقکی است که چنین قیافه ناجوری به خود می گیرد.

این دفعه دلقک با صدای خودش که اصلاً درخور آن لباسها نیست می گوید: «ولی… گوش کنین…. میخوام شعبده بازی کنم حتماً به سکه که دارین؟ ظاهراً یک جوان حدوداً بیست و چند ساله کاملاً بی عقل پشت نقاب آن دلقک احمق است.

اوه طوری توی چشمهای دلقک زل میزند که یارو با احتیاط کامل یک قدم عقب می رود.

«آخ… سر کیسه را شل کنین من دلقک .بیمارستانم. به خاطر بچه ها. پولتون را پس میدم.

دختر هفت ساله می گوید: «خب پنج کرون بده بهش دیگه.»

دختر سه ساله جیغ میزند: «دقلک!»

اوه دختر کوچولو را نگاه میکند بینی اش را چین می اندازد.

زمزمه میکند: «خب.» پنج کرون از کیف پولش در می آورد. انگشتش را سمت دلقک میگیرد.

ولی پسش میدی خیلی سریع باید پول پارکینگ را بدم.»

دلقک مشتاقانه سرش را تکان میدهد و سکه را از دست آوه میگیرد.

ده دقیقه بعد پروانه به اتاق انتظار بر میگردد جلوی در می ایستد و دوروبر اتاق را با بی قراری ورانداز میکند.

یک پرستار از پشت سرش میپرسد دنبال دخترهاتون میگردین؟»

پروانه با سردرگمی پاسخ میدهد: «بله.»

پرستار با لحنی نه چندان تأثیر گذار میگوید اونجا.» و به نیمکتی اشاره می کند که کنار در بزرگ شیشه ای است و به پارکینگ باز میشود.

اوه دست به سینه نشسته و نسبتاً عصبانی به نظر میرسد. دختر هفت ساله یک طرف اوه نشسته و با بی حوصلگی به سقف خیره شده، دختر سه ساله طرف دیگر اوه نشسته و قیافه اش جوری است که انگار یک ماه کامل است نان نخورده دو مأمور امنیتی درشت هیکل بیمارستان با قیافه های اخمو دو طرف نیمکت ایستاده اند.

پروانه که جلویشان می،ایستد یکی از مأمورها می پرسد: «بچه های شما هستن؟»

قيافه مأمور جوری نیست که انگار یک ماه نان نخورده باشد.

پروانه می پرسد: «بله» کاری کردن و ترس برش میدارد

مأمور دیگر پاسخ میدهد .نه. اونها کاری نکردن.» و نگاهی معنادار به آوه می اندازد.

اوه با ترش رویی غر میزند: «منم کاری نکردم

دختر سه ساله شادمانه فریاد میزند: «اوه دقلک را زد!»

أوه می گوید: «خبرچین!»

پروانه با دهان باز به اوه زل میزند. زبانش بند می آید.

کتاب مردی به نام اوه

دختر هفت ساله آه میکشد به هر حال خوب شعبده بازی نمیکرد.» سپس بلند میشود و میپرسد میشه الان دیگه بریم خونه؟» پروانه به بچه ها، اوه و دو مأمور امنیتی زل میزند.

چرا … يه لحظه… کدوم… چه دلقکی؟

دختر سه ساله توضیح میدهد دقلک بیو» و با تکان زیرکانه سر تأیید می کند.

دختر هفت ساله میگوید همونی که میخواست شعبده بازی کنه.»

اوه می گوید: «همون تردست لعنتی.»

دختر هفت ساله شروع میکند به توضیح دادن: «خب، میخواست پنج کرون اوه را غیب کنه….

أوه وسط حرف دختر میپرد و بعدش میخواست پنج کرون دیگه هم ازم تلکه کنه.» و دو مأمور امنیتی کنارش را طوری با آزردگی نگاه میکند که انگار قضیه کلا روشن شده

دختر سه ساله چنان گل از گلش میشکند که انگار آن اتفاق بزرگترین اتفاقی بوده که برایش در کل زندگی افتاده «مامان، آوه دقلک دانلود کتاب مردی به نام اوه زد.»

پروانه اوه، دختر سه ساله دختر هفت ساله و هر دو مأمور امنیتی را با دقت ورانداز میکند.

سپس به مأمورها توضیح میدهد میخواستیم شوهرم را ببینیم. دچار یه سانحه شده بچه ها الان میتونن برن پیشش.

دختر سه ساله میگوید: «بابا افتاد!»

مأمور سرش را برای دختر بچه تکان میدهد: «اشکالی نداره!»

مأمور دیگر میگوید ولی اون اینجا میمونه.» و آوه را نشان میدهد.

اوه زیر لبی میگوید: «معنی کتک زدن چیه؟ فقط بهش سقلمه زدم و با کمی احتیاط اضافه میکند: «کلاش لعنتی

همان طور که بچه ها سمت اتاق پدرشان میروند دختر هفت ساله با دلخوری به اوه میگوید «واقعاً بلد نبود شعبده بازی کنه.»

یک ساعت بعد، همگی جلوی گاراژ اوه می ایستند. مغز فندقی باید چند روز دیگر در بیمارستان بماند یک دست و یک پایش را گچ گرفته اند. پروانه که این موضوع را به اوه میگوید اوه جلوی زبانش را می گیرد تا دوباره نگوید  که مغز فندقی واقعاً یک موجود بی مغز و ناامیدکننده است. این اواخر اوه حس میکند که پروانه خودش این موضوع را فهمیده

اوه روزنامه ها را از روی صندلیها جمع میکند ساب هنوز بوی دود اگزوز می دهد.

کتاب مردی به نام اوه

پروانه میگوید اوه جان مطمئنی من پول جریمه را ندم؟» اوه غرولند میکند: «مگه ماشین توئه؟

اوه پاسخ میدهد: «پس هیچی.»

زن یک بار دیگر با ملایمت سعی اش را میکند ولی فکر میکنم تقصیر من  بود.

آوه در اتومبیلش را میبندد و میگوید تو که برگه جریمه نمی نویسی شهرداری مینویسه تقصیر شهرداریه و این پلیسهای قلابی بیمارستان» ظاهراً از این که ازش خواستند مثل موش ساکت روی نیمکت بنشیند تا پروانه برگردد و تحویلش بگیرد هنوز کفری است.

انگار وظیفه حکم میکرده که نگذارند آزادانه توی بیمارستان بین دیگر ملاقات کننده ها بیلکد.

پروانه مدتی طولانی اوه را نگاه میکند و حرفی نمیزند. دختر هفت ساله حوصله ندارد بیش از این منتظر ،بماند بنابراین راهی خانه میشود و از پارکینگ عبور میکند دختر سه ساله أوه را نگاه میکند و بهش لبخند  شیرینی می زند.

«تو با منکی!»

اوه دختر بچه را نگاه میکند و دستهایش را توی جیب شلوارش می گذارد. «خب، خب تو که باشی آدمها بانمک میشن.

دختر سه ساله سرش را با سرخوشی تکان میدهد. پروانه نگاهی به اوه میاندازد و شیلنگ پلاستیکی را نگاه میکند که کف گاراژ افتاده دوباره با کمی نگرانی اوه را نگاه میکند.

جوری که انگار در فکر فرو رفته میگوید باید یکی کمکم کنه نردبون را جمع کنم…»

اوه با آشفتگی به آسفالت لگد می زند.

زن کاملاً آمرانه اضافه میکند و ما هم به رادیاتور داریم که درست کار نمیکنه. لطف میکنی اگه نگاهی کتاب 23 راه برای غلبه بر تنبلی بندازی میدونی، پاتریک اصلا ازش سر در نمی آره.» سپس دست دختر سه ساله را می گیرد.

اوه آهسته با سر تأیید میکند.

نه. نه. آدم فکرش را میکرد.»

پروانه با سر تأیید میکند سپس ا لبخندی از روی رضایت میزند

و دلت نمی آد از زیرش سر بخوری و بگذاری امشب دخترها از سرما یخ بزنن مگه نه؟ همون کافیه که دیدن یه دلقک را لت و پار کردی نیست؟ اوه زن را با دلخوری نگاه میکند و جوری که انگار وسط یک معامله باشد با بی میلی در دل می گوید نه نمیتواند بگذارد بچه ها از سرما یخ بزنند فقط به این خاطر که پدرشان آن قدر بی عرضه است که نمی تواند یک پنجره را باز کند بدون این که از نردبان بیفتد برایش کاملاً روشن است اگر به آسمان برود در حالی که گناه قتل بچه ها را به دوش میکشد سونیا روزگارش را سیاه می کند.

بنابراین شیلنگ پلاستیکی را از روی زمین بر میدارد و روی یک قلاب از دیوار آویزانش میکند. در ساب را با کلید قفل میکند. در گاراژ را می بندد. دستگیره را سه دفعه امتحان میکند و سمت اتاقک چوبی میرود تا ابزارش را بردارد.

فردا هم روز خداست برای این که خودش را بکشد.

مردی به نام اوه و یک زن جوان در قطار کفشهای قرمز پوشیده بود و یک کلیپس بزرگ زردرنگ به سرش زده بود و یک سنجاق سینه طلایی روی سینهاش داشت که اشعه خورشید را که از پنجره قطار به داخل می تابید منعکس می.کرد ساعت شش و نیم صبح بود شیفت اوه تمام شده بود و باید سوار یک قطار دیگر میشد تا به خانه برگردد ولی او را دید که با آن موی قهوه ای با آن چشمهای آبی و با آن لبخند گرم روی سکوی قطار ایستاده بود و آنجا بود که اوه دوباره سوار همان قطار شد. خودش هم دقیقاً نمی دانست چرا آن کار را کرد. هیچ وقت از آن مردهایی نبوده که زیادی هیجانی شود یا به زنها توجه خاصی نشان دهد ولی او را که دید چیزی در وجودش تغییر کرد؛ به هر حال خودش بعدا که راجع به آن روز حرف میزد همیشه همین جمله را می گفت.

یکی از کنترلچیها را راضی کرد یک شلوار و پیراهن بهش قرض دهد تا ظاهرش مثل نظافتچی ها نباشد و بغل دست آن دختر تصمیم زندگی اش بود.

اصلا نمی دانست باید چه بگوید ولی اشکال نداشت. هنوز کاملاً روی صندلی جا خوش نکرده بود که سونیا با خوشحالی به سمتش برگشت و با لبخندی دلگرم کننده گفت: «سلام» و آوه هم توانست بدون اینکه کار عجیبی ازش سربزند پاسخ دهد «سلام» و وقتی دختر جوان متوجه شد که او دارد کتابهایش را نگاه میکند آنها را یکی یکی بالا گرفت تا اوه بتواند اسمشان را بخواند. اوه فقط معنای نیمی از لغتها را فهمید.

دختر هیجان زده :پرسید کتاب خوندن دوست دارین؟

اوه با حالتی مردد سرش را به علامت منفی تکان داد ولی ظاهراً دختر  ناراحت نشد.

در عوض، گفت: «من عاشق کتابم!»

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه

و سپس شروع کرد به تعریف کردن داستان تمام کتابهایی که روی دامنش بود و اوه به این نتیجه رسید که دوست دارد تا آخر عمرش به حرفهای او درباره چیزهای مورد علاقه اش گوش دهد.

تا آن روز هیچ وقت چیزی عالی تر از صدای او نشنیده بود. جوری حرف میزد که انگار همیشه دارد میخندد و وقتی میخندید صدای خنده اش از نظر أوه مثل صدای گاز شامپاین بود اصلا نمیدانست باید چه بگوید تا احمق و کم معلومات به نظر نرسد ولی مشخص شد که این مشکل ساده تر از چیزی بود که در ابتدا فکرش را میکرد دختر دوست داشت حرف بزند و اوه دوست داشت ساکت .بماند بعدها دوزاری اش افتاد که وقتی مردم میگفتند آن دو مکمل یکدیگرند منظورشان چه بوده.

چند سال بعد، زن جوان تعریف کرد وقتی آوه وارد واگن شد و بغل دستش نشست فهمید او چیزی بیش از غیر عادی است اعمالش خشن و رفتارش گستاخانه بود ولی چهارشانه بود و عضلات بازوهایش آن قدر برجسته بودند که آستین پیراهنش کش آمده بود و چشمهایش دوست داشتنی بودند. وقتی دختر حرف میزد او گوش میداد و دختر دوست داشت بتواند او را با لبخندش اغوا کند علاوه بر این راهی که هر روز تا سمینار طی میکرد آن قدر حوصله سر بر بود که هر نوع گفت و گویی می توانست تنوع خوبی باشد.

دختر دانشجو بود و میخواست معلم .شود هر روز سوار قطار میشد، در مسیرش یک قطار عوض میکرد و سپس سوار اتوبوس میشد. بیش از یک و نیم در مسیری میرفت که مخالف قدم زنان از روی سکو رد شدند و در ایستگاه اتوبوس ایستادند این سؤال به ذهن دختر رسید که اصلاً آن جوان آنجا چه کار میکند و وقتی آوه دید.

پانزده کیلومتر با سربازخانه ای فاصله دارد که اگر مشکل قلبش به میان نمی آمد الان آنجا بود لغاتی از دهانش بیرون آمدند که خودش هم آ درست و حسابی نفهمید.

در جهت مسیر سربازخانه اشاره کرد و گفت «سربازی میرم همین نزدیکی ها.»

دختر سرش را با خوشحالی تکان داد.

پس شاید توی مسیر برگشت هم همدیگه را ببینیم. حدود ساعت پنج بر می گردم.»

لازم نبود اوه جوابی بدهد طبیعتاً برایش کاملاً روشن بود کسی که در خدمت سربازی است ساعت پنج به خانه برنمی گردد ولی ظاهراً دختر این موضوع را نمیدانست. بنابراین فقط شانه بالا انداخت و سپس دختر سوار اتوبوس شد و رفت

از نظر اوه، این شرایط بدون هیچ چون و چرایی و از خیلی جهات کاملاً غیر معقول بود ولی نمیتوانست تغییرش دهد بنابراین، برگشت و چشمش به تابلویی افتاد که جهت مرکز شهر را نشان میداد از مرکز آن شهر کوچک تا خانه اش حداقل دو ساعت راه بود آوه راه افتاد بعد از چهل و پنج دقیقه پیاده روی سراغ تنها خیاط آن منطقه را گرفت و بعد از پیدا کردن خیاط ازش پرسید پیراهن و شلوارش را برایش اتو میکند یا نه و کارش چقدر طول میکشد خیاط پاسخ داد: ده دقیقه، اگه منتظر بشین.

دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه

اوه گفت: «پس حدود ساعت چهار میآم» و راهش را کشید و رفت.

تمام راه را تا ایستگاه قطار پای پیاده برگشت روی یک نیمکت توی سالن ایستگاه دراز کشید و خوابید ساعت سه و ربع راهی خیاطی شد، پیراهن و شلوارش را برای اتو کردن به دست خیاط ،سپرد در همان حین با زیر شلواری توی دستشویی کارکنان نشست و منتظر ماند دوباره تمام راه را تا ایستگاه قطار پای پیاده برگشت و سوار قطاری شد که دختر سوارش می شد و یک ساعت و نیم همراهش تا ایستگاهی رفت که او در آن پیاده میشد و نیم ساعت دیگر طول کشید تا به ایستگاهی برسد که خودش باید پیاده میشد و روز بعد هم همین کار را کرد و روزهای بعد باز هم همین کار ، مأمور ایستگاه این موضوع را برای اوه روشن کرد که اجازه ندارد مثل خانه به دوشها آنجا دراز بکشد و بخوابد و اینکه باید این موضوع را بفهمد. اوه گفت این موضوع را دانلود کتاب مردی به نام اوه ولی پای عشق یک زن در میان است. آقای مأمور فقط با سر تأیید کرد و گذاشت آوه توی اتاق امانت چمدان بخوابد. مردهایی هم که پشت باجه ایستگاه قطار می ایستند روزی در زندگیشان عاشق شده اند.

و اوه به مدت سه ماه هر روز کارش همین بود در آخر، سونیا خسته شد از این که آن قدر منتظر بماند تا اوه به رستوران دعوتش کند. بنابراین، خودش خودش را دعوت کرد.

یک عصر جمعه که دختر داشت از قطار پیاده میشد، تند و سریع «فردا شب ساعت هشت اینجا منتظر تم دوست دارم کت و شلوار بپوشی و به شام دعوتم کنی و بهتر بود اوه همین کار را میکرد.

‫0/5 ‫(0 نظر)

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دانلود رایگان کتاب مردی به نام اوه pdf”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *