دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی

نویسنده
دسته بندی
28,000 تومان
کتاب نظریه های رشد ویلیام کرین ترجمه فارسی توسط انتشارات نگاره ثبت اثر شده دارای کد شامد می باشد.هر گونه کپی برداری از تمام و یا قسمتی از محصول و انتشار غیر قانونی آن توسط افراد سودجو، بدون تذکر قبلی، پیگرد قانونی در پی خواهد داشت.

دانلود نسخه کامل کتاب قلعه مالویل روبر مرل ترجمه فارسی

کاربران گرامی،محصول مورد نظر شامل کتاب قلعه مالویل روبر مرل ترجمه فارسی با کیفیت بسیار بالا می باشد که با فرمت پی دی اف به زبان فارسی در حجم 542 صفحه با کیفیت عالی در اختیار شما عزیزان قرار گرفته است.در صورت تمایل می توانید این محصول را از سایت خریداری و دانلود نمائید.

 

 

 

 

من هم اکنون نوشته های خود را بار دیگر مرور کردم و میبینم چیزهایی هست که پیش از نوشتن این ماجرا متوجه آنها نشده بودم. مثلاً از خود میپرسم بیچاره ژرمن محتضر که آتش لخت و عورش کرده و حتی پوست تنش را نیز کنده بود، چگونه آن توان و نیرو را یافته بود که خودش را به ما برساند. من تصور میکنم که در هفت چناران پیغامی فوری از یک مشتری دریافت کرده دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی و چون نتوانسته بود با تلفن به من دست پیدا کند زیرا میدانست که من در سرداب هستم – موتورسیکلتش را سوار شده و در ورود به مالویل یعنی در محلی که میشود گفت به وسیلهٔ کوه سنگی مشرف به قلعه در پناه نطع گسترده آتش بوده، غافلگیر شده است. در صورت صحت این فرض حتماً با زبانه های آن آتش عظیم که مانند برق از شمال به جنوب سرایت کرده بود به اصطلاح لیسیده شده است. و گمان میکنم به همین جهت است که او مانند دیگر ساکنان مالژاک که از ایشان فقط چند استخوان سوخته در زیر قشری از خاکستر باقی مانده به کلی خاکستر نشده بوده
اگر ژرمن چند ثانیه زودتر خودش را به حیاط برج سردر رسانده بود ممکن بود جان بدر ببرد. در واقع خود قلعه هم کم صدمه دید زیراکوه سنگی عظیمی که از شمال آن مشرف است بین قلعه و آن کوره آتش حایل بود.

دانلود کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی

یک چیز دیگر هم به نظر من عجیب میآید از آن لحظه که صدای غریو قطار تعبیری که باز هم به نظرم ناچیز میآید در سرداب پیچید و به دنبال آن، آن گرمای مخوف جهنمی بر محیط مستولی شد من و رفقایم دچار یک نوع فلج عضوی و ناطقی و حتی فکری شدیم بسیار کم سخن گفتیم و کمتر از آن تکان
خوردیم و عجیب تر آنکه همان گونه که قبلاً متذکر شدم، من تا پیش از پیدا شدن سر و کله ژرمن هیچ تصور روشنی از آنچه در بیرون از سرداب میگذشت نداشتم. حتی در آن وقت نیز افکارم مغشوش بود و از قطع جریان برق، از سکوت مداوم ایستگاههای رادیو از آن صدای رعدآسا و از بالا رفتن وحشت انگیز درجه حرارت هیچگونه استنباطی نکردم.
همزمان با از دست دادن قدرت تعقل مفهوم زمان را نیز از دست دادم. حتی امروز هم نمیتوانم بگویم که از لحظه خاموش شدن برق تا لحظه باز شدن در سرداب و پیدا شدن سر و کله ژرمن چند دقیقه گذشت. و گمان میکنم این موضوع ناشی از این بود که چندین بار در نیروی ادراک من نسبت به اشیاء وقفه حاصل شد هم به طرزی بسیار ضعیف چیزی درک نمیکردم.

دانلود کتاب قلعه مالویل روبر مرل

من حس اخلاقی خود را نیز از دست دادم منتها از دست دادن این حس فوری نبود، زیرا در ابتدای امر تقلای زیادی کردم تا به کمک مسونیه بشتابم، اما اگر بتوانم چنین تعبیر کنم آن کمک آخرین جرقه ای بود که از حس عاطفی من درخشید. از آن به بعد، هیچ به فکرم خطور نکرد که انحصار استفاده از یگانه طشت آب موجود در سرداب و در آن غوطه خوردن و مدتی مدید در آن ماندن، بی آنکه به فکر دیگران باشم، رفتاری است برخلاف نوعدوستی. از طرف دیگر اگر من این کار را نکرده بودم آیا این توانایی را میداشتم که چهار دست و پا خودم را تا دم در سرداب بکشانم و در را که ژرمن باز گذاشته بود دوباره پیش کنم؟ بعداً متوجه شدم که هیچیک از رفقایم تکان نخوردند، هرچند چشم همه با حالتی از رنج و تشویش به در باز مانده خیره شده بود.
گفتم که چهار دست و پا و با سر آویخته در یک متری ژرمن وامانده بودم و توانایی اینکه تا پیش او بروم نداشتم و بهتر اینکه بجای توانایی بگویم شهامت، چون بعداً معلوم شد توانایی آن را داشتم که بار دیگر خود را به طشت آب برسانم. در واقع من هنوز تحت تأثیر ضربه وحشتی بودم که از دیدن ژرمن با آن تن سوخته و خون آلود به من دست داده بود به تنی سوخته و ریش ریش که تکه های گوشت همچون پاره های پیراهنی که در حین دعوایی جرجر شده باشد از آن آویخته بود. ژرمن مردی بلندبالا و قوی هیکل بود و شاید چون من به روی خود تا شده و افتاده بودم و شاید هم چون سایه او که از نور شمعها بر طاق افتاده
شده بود در نظرم چنان مخوف و هیولایی آمد که گفتی خود عزرائیل وارد شده است نه یکی از قربانیان او ،بعلاوه او ایستاده بود و حال آنکه ما همه از شدت ضعف دراز به دراز افتاده بودیم و بالاخره او از جلو به عقب و بالعکس تلوتلو می خورد و با آن چشمان آبی نافذش به من خیره شده بود و من در آن تاب خوردن او احساس تهدید کردم چنانکه گفتی میخواهد به من بپرد تا نابودم کند.
خودم را به طشت رساندم لیکن با کمال تعجب از فرو رفتن در آن صرف نظر کردم، زیرا وقتی دست در آب فرو بردم آن را بسیار گرم یافتم. میبایست نتیجه بگیرم که این احساس چیزی بجز خیال نیست و در واقع بدین معنی است که هوای یک لحظه هم به این فکر نیفتادم و حتی به این فکر هم نیفتادم که نگاهی به گرماسنج بالای منبع آب بکنم. من فقط در بند یک چیز بودم و آن اینکه از تماس با سنگهای کف سرداب بگریزم. با زحمت بسیار خود را به روی دو بشکه شراب که با هم مماس بودند کشاندم. از پهلو در فضای بین انحنای دو بشکه نشستم به قسمی که دو ساقم از یک طرف و بالاتنه ام از طرف دیگر بلند بود. تماس با چوب بشکه ها احساسی تقریباً حاکی از خنکی و راحتی به من داد، دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی اما این احساس زیاد دوام نکرد. من زیاد درد میکشیدم هرچند جای درد عوض شده بود. دیگر کمتر عرق می ریختم و حالت خفگی نداشتم، کف هر دو دست و زانوها و پهلوها و کفل و خلاصه همه قسمتهایی از بدنم که پیش از این با زمین در تماس بود درد می.کرد در اطراف خود ناله های ضعیفی می شنیدم و گاه گاه با احساسی شدید از تشویش و نگرانی به رفقای خود می اندیشیدم، تا یک وقت باکمال خجلت متوجه شدم که این ناله ها از خود من است. البته بعداً متوجه این موضوع شدم هیچ چیز به اندازۀ درد جنبۀ ذهنیت ندارد، زیرا دردی که من احساس میکردم در حقیقت با آن سوختگیهای بسیار سطحی که انگیزه آن بود تناسب نداشت. همین که قدری نیرو گرفتم و باز شروع به عمل کردم آن سوختگیها را فراموش کردم
دلیل دیگر بر شدید نبودن سوختگیها این بود که خوابم برد و گویا مدتی خوابیدم چون وقتی بیدار شدم آن شمعهای بزرگ روی رفها همه سوخته بودند و کسی قدری دورتر از آنها شمعهای دیگری روشن کرده بود. آن وقت احساس سرمای شدیدی در تمام تن خود به خصوص در پشتم کردم میلرزیدم. با چشم عقب
لباسهایم گشتم و نیافتم آنگاه تصمیمم بی آنکه خود متوجه باشم عوض شد و تصمیم گرفتم از آنجا که مثل مرغ نشسته بودم پایین بیایم و بروم نگاهی به گرماسنج بکنم. این نقل مکان برای من بسیار دردآور بود عضلاتم کشیده و تقریباً متشنج بود و با هر حرکت که میکردم کف هر دو دستم درد میگرفت. گرماسنج . میداد و من با آنکه فکر کردم که هوا هنوز گرم است و دلیلی ندارد که از سرما بلرزم این استدلال لرزش مرا قطع نکرد. همین که رو برگرداندم پسو را دیدم که ایستاده به بشکه ای تکیه داده بود و داشت لباسهایش را می پوشید، و عجب بجز او کسی را ندیدم و حال آنکه آن پنج نفر دیگر نیز همان جاها بودند. گفتی چشم من بر اثر خستگی نمیتوانست در آنِ واحد بیش از یک چیز را ببیند. احمقانه پرسیدم:

داری لباس می پوشی؟
با صدایی ضعیف ولی کاملاً طبیعی :گفت بلی که لباس می پوشم. میخواهم برگردم. «ایوت»۱
نگاهش کردم. وقتی پسو از زنش با من حرف زد نمیدانم چه شد که واقعیت به طرز زننده ای در مغز من روشن شد. و عجب تر آنکه من برای این روشنایی رنگی حس کردم و درجه حرارتی و شکلی یعنی سفید بود و یخ بود و مثل چاقو قلبم را پاره کرد. به لباس پوشیدن پسو نگاه میکردم و در آن وقت بود که نخستین بار به راستی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
پسو به لحنی تحکم آمیز به من پرید و گفت: چته که این طوری نگاهم میکنی؟ سر به زیر انداختم و نمیدانم چرا خودم را به طرزی وحشتناک در برابر او مقصر احساس کردم. به لحنی ضعیف گفتم:
هیچی، پسوی عزیزم چیزی نیست
با همان لحن باز گفت: چرا، چرا، نگاهم میکردی!
و دستهایش چنان می لرزید که قادر نبود شلوارش را به پا کند.
من جواب ندادم. بار دیگر نگاهی نفرت بار به من کرد و با خشمی که ضعفش آن را رقت بار نشان میداد گفت:
چرا نگاهم میکردی. حاشا که نمیتوانی بکنی.
خاموش ماندم. میخواستم حرف بزنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. به اطراف خویش انداختم تا تکیه گاهی بجویم این بار رفقایم را دیدم و یا بهتر آنکه بگویم با تلاشی مکرر و دردآلود که مقدمۀ حال تهوع بود رفقا را یکی بعد از دیگری دیدم
لا منو با رنگ پریده نشسته و سر مومو را به دامن گرفته بود و با حرکتی غیر محسوس موهای کثیف او را با انگشتان لاغر خود نوازش میکرد. مسونیه و کولن پهلو به پهلو ،نشسته مات و مبهوت مانده بودند و سر به زیر داشتند. توما به بشکه ای تکیه ،داده با دستی رادیوی ترانزیستوری روشن مومو را گرفته بود و با دست دیگر عقربه صفحه را آهسته و مدام از آن سر به این سر میگردانید و بیهوده دنیا را به دنبال یک صدای انسانی می.گشت چهرۀ نگرانش نه تنها خطوط یک مجسمه سنگی را داشت بلکه تقریباً از رنگ و صلابت آن نیز برخوردار بود.
هیچ یک از ایشان به نگاه من با نگاهی پاسخ ندادند. و اکنون به یاد می آورم که با همان احساس نفرت عاجزی که پسو به من نگاه کرده بود من از ایشان کینه تلخی به دل گرفتم. مانند بچه نوزادی که چون هوا وارد ریه هایش میشود جیغ میکشد ما ساعتهای متوالی چندان کز کرده و خمیده مانده مشکل بود بتوانیم بار دیگر با دیگران تماس برقرار نماییم.
وسوسه اینکه پسو را به هوای خود رها کنم در من قوت گرفت. به لحنی عامیانه با خود گفتم: «بسیار خوب حال که خودش دلش میخواهد بگذاریم هر غلطی که میخواهد بکند به درک که رفت لیکن از این پستی خود چندان متعجب شدم که بلافاصله واکنشی در جهت عکس آن نشان دادم و تضرع کنان گفتم: پسوی من پسوی عزیز من!
و سر به زیر انداختم. آنقدر سردرگم بودم که واکنشهای من مبالغه آمیز دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی شده بود و هیچکدام به من نمی آمد. مثل اینکه تقصیری کرده باشم با کمرویی خاصی گفتم:
بیرون رفتن هنوز قدری خطرناک باشد.
از بس این جمله برای نشان دادن وخامت وضع نارسا بود که من به محض ادای آن حس کردم حرف مضحکی زده ام معهذا همین جمله نارسا موجب خشم پسو
شد و او با ترشرویی تمام و در حالی که دندان به هم میفشرد، با صدایی به ضعیفی صدای من گفت:
خطرناک؟ چرا خطرناک؟ تو از کجا میدانی که خطرناک است؟
لحن سخنش گذشته از هر چیز ساختگی بود و به نظر می آمد که دارد در یک نقش کمدی بازی میکند. من خوب میفهمیدم که این کمدی کدام است و دلم سر به زیر انداختم و در آن لحظه بار دیگر از فرط خستگی و درماندگی نزدیک بود بگذارم هرچه میخواهد پیش بیاید. آنچه مرا از این کار بازداشت چشمان پسو بود که چون باز سر بلند کردم به چشمم افتاد. چشمان او خشمگین بود، اما التماسی هم در آنها خوانده میشد. به التماس از من میخواستند که چیزی نگویم و باز تا مدتی صاحبشان را در کوری خود باقی بگذارم، چنانکه گفتی سخنان من بودند که توانسته بودند موجد این بدبختی دهشتناک برای او بشوند.
اکنون مطمئن بودم که او نیز مانند کولن و مانند مسونیه مطلب را فهمیده است. اما ایشان میکوشیدند از ضایعه دردناک خود با حیرت و عدم حرکت بگریزند و پسو به گذشته میگریخت و هر چیزی را انکار میکرد و حاضر بود با چشم بسته تا خانه خود که تبدیل به خاکستر شده بود بدود.
شروع کردم به اینکه در ذهنم چندین جمله بسازم و تقریباً روی یکی از آنها مکث کردم میخواستم بگویم پسو اگر از روی درجه حرارتی که قبلاً گرماسنج نشان میداد قضاوت کنی… ولی نه من نمیتوانستم این حرف را بزنم، چون خیلی واضح بود. بار دیگر سر به زیر انداختم و با لجاجت گفتم:
تو نمیتوانی همین طوری بروی
پسو به لحنی مبارزه جویانه جواب داد و لابد تو یکی میخواهی جلو مرا بگیری، ها؟
با صدای ضعیفی حرف میزد و در عین حال تلاش رقت باری میکرد که سینه اش را برای من سپر
من هیچ جواب ندادم در لوله های بینی و ته حلقم بویی ناخوش احساس میکردم که داشت دلم را به هم میزد وقتی چهار شمع روی دو رف جلو خاموش شده بود کسی که گویا تو ما بوده شمعهای رف بعدی را روشن کرده بود به نحوی که
آن قسمت از سرداب که من اکنون در آن بودم و نزدیک به منبع آب بود بیشتر در تاریکی فرو رفته بود. بنابراین مدتی طول کشید تا فهمیدم بویی که ناراحتم میکرد از جسد ژرمن که اکنون در کنار در افتاده و به زحمت دیده میشد می آمد.
متوجه شدم که تا آن لحظه وجود جسد را هم فراموش کرده بودم. پسو چشم از چشم من برنمیداشت و در نگاهش همچنان حالت نفرت و تضرع خوانده می شد نگاه مرا تعقیب کرد و چون چشمش به نعش افتاد ظاهراً لحظه ای چند مات و مبهوت ماند. سپس با حرکتی سریع رو برگرداند و خجل شد، چنانکه گفتی تصمیم گرفته بود آنچه را که دیده است انکار کند. اکنون او در میان ما تنها کسی بود که لباس به تن داشت و با آنکه راه تا دم در باز بود و من ناتوانتر از آن بودم که بتوانم جلوش را بگیرم تکان نمی خورد
با سماجتی عاری از هر نوع زور و تحکم تکرار کردم: ببین، پسو، تو نمیتوانی همین طوری بروی.
اما من اشتباه کردم که حرف زدم چون او ظاهراً جملهٔ مرا دستاویز کرد تا باز اندک تحرکی پیدا کند و بی آنکه کاملاً پشت به طرف ما کند و نیز بی آنکه پس پس برود، با حالی مردد و ناشیانه چند قدمی کج کج به سمت در رفت.

دانلود کتاب قلعه مالویل روبر مرل

در این لحظه از جانبی که هیچ انتظار نداشتم کمکی رسید. لامنو بود که چشم گشود و درست مثل کسی که در آشپزخانه کوشک ورودی نشسته باشد نه لخت و پریده رنگ و بیحال در سردابی ،افتاده، به لهجه محلی گفت:
ديلاغ جان حق با امانوئل است تو نمیتوانی همین طوری بروی. باید یک لقمه غذا بخوری
پسو نیز به همان لهجه محلی گفت ،نه نه متشکرم. من احتیاج به غذا ندارم. ممنونم.
ولی همچون دهاتیهایی که در دام دعوت به مهمانی گیر میکنند و با تعارفات مرسوم و پیچیده رد و قبول نمیدانند چه بکنند، بیحرکت ماند.
لامنو که قدم به قدم در تعارفات معمول پیش میرفت گفت: چرا، چرا، بد نیست که چیزی بخوری. ما هم همینطور.
آنگاه رو به توما کرد و به زبان فرانسه ادامه داد شما آقای کولتر، ممکن است آن چاقوی کوچکتان را به من قرض بدهید؟
که از سخنان لامنو بسیار خوشش آمده بود و چنان با حقشناسی کودکانه ای به او نگاه میکرد که انگار به دنیای آشنا و اطمینان بخش سابقش می آویزد و اینک این زن مظهر همان دنیا است گفت:
گفتم که نه. احتیاج ندارم.
و لامنو با اطمینان کامل به اینکه او دعوتش را قبول خواهد کرد گفت: ولی چرا چرا باید بخوری
بعد سر مومو را از روی زانوی خود کنار زد و خطاب به او گفت:
يا الله پسر، برو کنار که من بتوانم از جایم بلند شوم.
و چون مومو همچنان نق میزد و به زانوهای او آویخته بود به لهجه محلی به او گفت:
خوب، خوب! بس کن نره خرا!… و سیلی محکمی هم به صورت پسرک نواخت.

دانلود کتاب قلعه مالویل روبر مرل
او این نیروی ذخیره را از کجا به دست آورده بود نمیدانم، زیرا وقتی با آن تن لخت و ریزه میزه دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی  و استخوانی بلند شد من بار دیگر از ظاهر نزار او حیرت کردم. با این وصف، بی آنکه کسی کمکش کند نخ نایلونی را که یکی از ژامبونها بر بالای . ما به آن آویخته بود باز کرد و آن را به زیر آورد و در همان حال، مومو با رنگ پریده و چهره وحشتزده به او نگاه میکرد و مثل بچه شیرخواره جیغهای کوچک میکشید و وقتی لامنو به طرف پسرش برگشت و ژامبون را برای بیرون آوردن از آن بشکه بالای سر او گذاشت مومو دست از نق زدن برداشت و شروع به مکیدن شست خود کرد، چنانکه گفتی یکدفعه به دوران بچگی برگشته است.
من به لامنو در آن دم که با زحمت بسیار برشهای کوچک نسبتاً ضخیم ژامبون را میبرید، در حالی که آن را روی بشکه تکیه داده و دسته آن را محکم در دست لاغر خود گرفته بود، نگاه میکردم؛ صحیحتر بگویم به بدن او نگاه میکردم. همان طور که پیش بینی کرده بودم پستان بند نداشت و به جای دو پستان دو جیب کوچک شل و ول و چین خورده داشت. پایینتر از شکم عقیمش، برجستگی استخوانهای لگن خاصرهاش پیدا بود استخوانهای کتفش بیرون زده بود و کفلش که از کفل ماده میمون لاغرتر بود به درشتی مشت مینمود. معمولاً وقتی من میگفتم
«لامنو این اسمی بود سرشار از مهر و محبت و احترام و در عین حال کج خلقی که مظهری از روابط ما بودند اما امروز وقتی او را برای نخستین بار لخت دیدم متوجه شدم که لامنو بدنی هم دارد و شاید بدن یگانه زنی که زنده مانده از تماشای حالت فرتوت او اندوهی بی پایان در خود حس کردم.
لامنو برشهای ژامبون را مثل ورق بازی در دست راست خود جمع کرد و سر آخر از مومو به توزیع آن پرداخت. مومو سهم خود را با جیغی وحشیانه قاپ زد و آن را درسته در دهان فرو برد و با انگشتان خود به تپاندن لقمه پرداخت. رنگ صورتش فوراً کبود شد و اگر مادرش که دو فک او را به زور از هم باز کرد دستش را تا بیخ حلق در دهان او فرو نبرده و لقمه را بیرون نکشیده بود حتماً خفه میشد پس از آن با چاقوی توما آن لقمه آلوده به آب دهان را به تکه های کوچک برید و در حالی که به پسرش غر میزد یک یک آن تکه ها را در دهان او گذاشت و هر بار که مومو دست او را گاز میگرفت او کشیده ای به صورتش می نواخت.
مینگریستم بی آنکه لبخندی بزنم یا احساس نفرتی بکنم. همین که تکه ژامبون سهم مرا به دستم داده بودند آب دهان من هم راه بود و در حالی که آن را به هر دو دست گرفته بودم با دندان شروع به پاره کردن آن نمودم و در این کار ولع شکم پرستی من کم از مومو نبود. ژامبون بسیار شور بود و خوردن آن همه نمک با گوشت خوکی که به آن آغشته احساسی از خوشی و لذتی باورنکردنی به من داد. ضمناً متوجه شدم که رفقای من، از جمله پسو با همان ولع به خوردن مشغولند در حالی که از هم فاصله میگیرند نگاههایی تقریباً وحشیانه به اطراف میاندازند گویی میترسیدند از اینکه لقمه شان را از دستشان بقایند.
من سهم خودم را زودتر از همه خوردم و چون با چشم به دنبال زنبیل بطریهای دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی پرگشتم دیدم که زنبیل خالی است. پس من تنها نبودم که با آن شرابها رفع عطش کرده بودم، و از این لحاظ خوشحال شدم چون کم کم داشتم احساس سرزنش وجدان میکردم از اینکه آن همه وقت استفاده از طشت آب را در انحصار خود گرفته بودم. دو بطری خالی برداشتم به طرف سیفون رفتم، آنها را پر کردم و این بار بی توجه به گیلاسی که مومو آلوده کرده بود گیلاسها را بین همه توزیع کردم و
برای همه شراب ریختم در حالی که همه می نوشیدند مثل آن وقت که می خوردند و یک کلمه حرف نمیزدند چشمان گودرفته و مژه زن خود را به ژامبونی که لامنو روی بشکه خوابانده و برای بریدن آن به بشکه تکیه زده بود خیره دوخته بودند. لامنو متوجه نگاه خیره ایشان شد ولی دلش به حالشان نسوخت. همین که شرابش را نوشید باز ژامبون را با حرکاتی حاکی از تصمیم انعطاف ناپذیر خود در لفاف آن پیچید و بالای سر ما دور از دسترس به جای خود گذاشت. بجز پسو لخت بودیم و ایستاده و ساکت و بر اثر خستگی نیم خم و با ولع تمام چشم به طاق تاریک سرداب آویخته بود و با انسانهای نخستین که در ادوار ماقبل تاریخ غار ماموتهای درۀ «رون» در همین نزدیکی مالویل زیسته بودند چندان فرقی نداشتیم.
زانوها و کف دستهای من هنوز درد میکرد اما نیرو و شعور با هم به تنم باز میگشتند و متوجه بودم که چقدر کم حرف میزنیم و با چه وسواسی از تفسیر واقعه احتراز میکنیم در همان لحظه و برای نخستین بار احساس کردم که از لخت بودن خود معذبم گویی عین این احساس به لامنو هم دست داده بود زیرا آهـ به لحنی حاکی از نارضایی گفت:
مرا ببین که چه جوری هستم
و این حرف را به زبان فرانسه که زبان احساسات رسمی و مؤدبانه است ادا کرد. سپس فوراً شروع به پوشیدن لباسهای خود نمود و همه از او تقلید کردند. پس از فراغت از این کار این بار به لهجهٔ محلی لیکن به صدای بلند و به لحنی غیر از لحن قبلی خود به گفته افزود:
و کار خوبی هم نکردم که همه را به هوس انداختم!
من در ضمن لباس پوشیدن زیرچشمی به کولن و مسونیه نگاه میکردم و به پسو حتى دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی الامكان كمتر صورت مسونیه کشیده تر و فرورفته تر و کوسه تر شده بود و چشمانش لا ينقطع مژه میزد صورت کولن هنوز آن لبخند پف کرده ولی عجیب مصنوعی و ثابت خود را حفظ کرده بود و اصلاً با اضطرابی که من میتوانستم در که دیگر دلیلی برای ماندن پیش ما نداشت، چون شرابش را نوشیده و غذایش را خورده بود قیافه اش هیچ نشان نمیداد که خیال رفتن دارد و من سعی میکردم نشان ندهم که مواظبش هستم تا او را
به صرافت رفتن .نیندازم لبهای زمختش میلرزید بر صورت پت و پهنش رعشه افتاده بود، بازوانش بیحال آویخته و زانوهایش اندک خمیده بود و حالت کسی را داشت که از هرگونه اراده و امیدی عاری شده باشد متوجه بودم که اغلب چشم به دهان لامنو میدوخت گویی انتظار داشت که لامنو به او بگوید چه بکند یا چه نکند.
به توما نزدیک شدم او را خوب نمیدیدم چون آن قسمت از سرداب که او در آن ایستاده بود در تاریکی فرو رفته بود. آهسته از او پرسیدم:
به عقیده تو بیرون رفتن از این جا خطرناک است؟
اگر از نظر درجه حرارت میپرسی ،نه چون حرارت هوا تخفیف پیدا کرده است.
مگر نظر دیگری هم در کار هست؟
البته. تشعشعات اتمی.
نگاهش کردم. من هیچ به تشعشعات نیندیشیده بودم و نیز متوجه شدم که توما در مورد ماهیت واقعه شکی ندارد. گفتم:
پس بهتر است صبر کنیم؟
توما شانه بالا انداخت در چهره اش آثار حیات خوانده نمیشد و صدایش گرفته و حزن انگیز بود. گفت:
تشعشعات ممکن است یک ماه، دو ماه و حتی سه ماه هم وجود داشته باشد…
پس چه باید کرد؟
اگر تو به من اجازه بدهی که بروم و آن دستگاه گیگر عمویت را از قفسه ات بردارم خیالمان لااقل برای حالا راحت خواهد شد.
ولی ممکن است خودت را به خطر بیندازی
صورتش مثل یک تکه سنگ بیحرکت ماند با همان صدای بیحال و ماشینی خود گفت:
تو که میدانی به هر حال شانس زنده ماندن ما بسیار محدود است. نه گیاه و نه حیوان هیچکدام نمیتوانند مدت مدیدی دوام بیاورند.
وقتی دیدم رفقا بی آنکه جرئت نزدیک شدن به ما را داشته باشند ظاهراً گوش تیز کرده اند گفتم:
یواشتر حرف بزن!
و بی آنکه دیگر حرفی بزنم کلید قفسه ام را از جیب درآوردم و به او دادم توما فوراً ولی به کندی بارانی خود را پوشید کاسکت موتور سواری خود را بر سر گذاشت عینک حفاظی شیشه درشتش را به چشم زد و دستکشهایش را به دست کرد. با این ریخت و هیبت حالت ترسناکی داشت خاصه که بارانی و کاسکتش هم سیاه بود.
لمسش کردم و با صدای خفه ای :پرسیدم این تجهیزات برای حفاظت است؟
چشمانش در پشت شیشه های عینک به همان حال حزن و گرفتگی ماند، اما اخم دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی خفیفی بر خطوط ثابت چهره اش دوید و گفت:
به هر حال این وضع بهتر از لخت بودن است.
همینکه تو ما رفت مسونیه به من نزدیک شد و آهسته پرسید:
توما میخواهد چه بکند؟
میخواهد رادیواکتیویته را اندازه بگیرد.
مسونیه با آن چشمان گودرفته اش نگاهی به من کرد لبهایش میلرزید. پرسید:
مگر خیال میکند که بمب اتم بوده است؟
بلی.
تو هم این خیال را میکنی؟
من هم.
آهی کشید و خاموش ماند.
دیگر بجز آن «آه» و آن سکوت خبری نشد. او حتی مژه هم نمیزد و سر به زیر قلعه مالویل روبر مرل انداخته بود. صورت کشیده اش به موم میمانست نگاهی به طرف کولن و پسو کردم. ایشان هم به ما نگاه میکردند ولی نزدیک نمی شدند. بین عطش خبر گرفتن و وحشت درک حقیقت گیر کرده بودند و به نظر میرسید فلج صورتشان هیچ حالتی خوانده نمیشد.
ده دقیقه بعد توما برگشت در حالی که گوشیهای دستگاه به گوشش بود و خود هم به زیر بغل داشت با صدای مقطعی گفت:
فعلاً در حیاط اول نتیجه منفی است.
سپس در جلو نعش ژرمن زانو زد و دستگاه را روی تن او گرداند و گفت:
منفی است.

کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی pdf
من رو به طرف رفقا برگرداندم و با صدای تحکم آمیزی گفتم: من و توما میرویم روی برج سردر تا تحقیق کنیم و بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. شما از اینجا تکان نخورید. تا چند دقیقه دیگر برمیگردیم.
منتظر اعتراض سه نفر دیگر بودم، هیچ نوع اعتراضی نشد. آنان در چنان حالتی از بهت و درماندگی و آشفتگی بودند که هر امری با تحکم به ایشان داده می شد اطاعت میکردند. من مطمئن بودم که هیچ کدام از سرداب تکان نمیخورند.
که به حیاط کوچک برج سردر و پل متحرک و قرارگاه «رنسانس» رسیدیم تو ما به من اشاره کرد که بایستم و از نو شروع به گرداندن دقیق دستگاه گیگر به روی زمین کرد. من با گلوی خشک نگاهش میکردم و در ضمن، مراقب در سرداب هم .بودم بلافاصله گرمایی شدیدتر از آنچه در سرداب حکمفرما بود مرا در بر گرفت مع الوصف نمیدانم چرا با آنکه گرماسنج را با خود آورده بودم به این فکر نیفتادم که نگاهی به آن بیندازم و از حرارت بیرون باخبر شوم.
آسمان خاکستری و سربیرنگ بود و روشنایی بسیار ضعیف. به ساعتم نگاه ۹ و ده دقیقه بود. هاج و واج با ذهنی کرخ و بفهمی نفهمی از خود که آیا در غروب روز واقعه هستیم احمقانه ای بود و من بعد از یک تلاش فکری که به نظرم بسیار دردناک آمد متوجه شدم که در عید پاک در ساعت ۹ شب هوا دیگر تاریک شده است. بنابراین صبح بود و صبح روز دوم واقعه یعنی ما یک روز و یک شب در آن سرداب گذرانده بودیم.
بالای سرمان، آسمان را نه ابری میدیدم و نه ،آبی، بلکه به شکل پوششی به رنگ خاکی تیرهٔ یکدست که گفتی همچون سرپوشی به روی سر کلمه سرپوش مفهوم تیرگی و سنگینی و خفگی کاملی را که من از آن آسمان کتاب هنر خوب زندگی کردن رولف دوبلی احساس میکردم به درستی میرساند سرم را بلند کردم. تا آنجا که چشم میدید قلعه صدمه ای ندیده بود، جز در آن قسمت از برج سر در که اندکی از قله کوه سنگی بلندتر بود سنگها سرخ شده بودند.
عرق بار دیگر شروع به ریختن از صورتم کرد و آن وقت من به فکر افتادم که به گرماسنج نگاه کنم. گرماسنج به علاوه ساله حیاط قلعه که تو ما دستگاه خود را روی آن میگردانید نعش نیمسوخته
کبوترها و کلاغ زاغيها افتاده بود اینها مهمانان دایمی برج سردر بودند و من بعضی وقتها از بغبغوی کبوترها و قارقار کلاغها شکوه داشتم، اما از این به بعد دیگر موردی برای شکوه و شکایت از این بابت نمانده بود همه جا سکوت دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی محض بود جز اینکه وقتی گوش تیز میکردم از دور دور صداهایی پی در پی شبیه به تراق و تروق و سوت میشنیدم.

کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی pdf

توما در حالی که به طرف من میآمد و صورتش غرق عرق بود گفت که نتیجه منفی است. من منظور او را فهمیدم ولی نمیدانم چرا از کوتاهی سخنش پکر شدم. سکوتی برقرار شد و چون او تکان نمیخورد و مثل این بود که به دقت گوش تیز کرده است بیصبرانه پرسیدم:
باز باید ادامه داد؟
توما آنکه جواب بدهد نگاهی به آسمان کرد.
من با خشمی که به زحمت قادر به فرو خوردن آن بودم گفتم: بسیار خوب، ادامه بدهیم.
و گمان میکنم که این خشم ناشی از خستگی فوق العاده و دلهره و گرمای شدید بود. گوش دادن به اشخاص با ایشان حرف زدن و حتی نگاه کردن به ایشان برای من به گفته افزودم:

کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی pdf
من دوربین دارم. حالا می روم آن را می آورم.
در اتاق من، در طبقه دوم برج ،سردر گرمای وحشتناکی حکمفرما بود ، قلعه مالویل روبر مرل اما چنین آمد که همه چیز دست نخورده به جای خود باقی بود جز اینکه سرب چهارچوب شیشههای کوچک پنجره از بیرون آب شده و جا به جا روی شیشه ها ریخته بود در آن حال که من برای پیدا کردن دوربین خود همه کشوهای کمد را یک یک میگشتم، توما گوشی تلفن را برداشت و به گوش خود برد و چندین بار روی اهرم آن زد در حالی که عرق از گونه های من میریخت نگاهی شرارت آمیز به توماکردم، گویی ملامتش میکردم که چرا با این تلاش خود اندک نوری از امید در جان من سر
توما گفت: سکوت مرگ.
با عصبانیت شانه بالا انداختم.

‫5/5 ‫(1 نظر)

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دانلود رایگان کتاب قلعه مالویل روبر مرل فارسی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *