دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک

نویسنده
دسته بندی
22,000 تومان

دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک ترجمه فارسی

 

 

 

 

 

 

هنگامی که کود کسی شروع به درک کردن بزرگترها می کند – وقتی به عقل ناقصش میرسد که بزرگترها هوش خدایی ندارند و قضاوتهایشان همیشه عاقلانه و افکارشان درست نبوده و جملاتشان منصفانه نیست این دنیا برایش به ویرانه ی وحشتناکی تبدیل میشود. در این موقع است که خدایان سقوط می کنند و امنیت از بین می رود و يك چيز در مورد سقوط خدایان صحت پیدا می کند آنها فقط نمی افتند بلکه خرد میشوند و در کثافت غوطه می خورند. مشکل است این خدایان را دوباره بازسازی کرد؛ چون دیگر آنها به صورت اول باز نمی گردند و نمیدرخشند و دنیای كودك هيچ گاه کامل نیست بلکه نوعی رشد دردناک است.

دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک

آدام پدرش را شناخت نه برای این که او تغییر کرده بود بلکه آدام حالت تازه ای پیدا کرده بود مانند هر آدم طبیعی از این انضباط خشك كه مثل بیماری سرخك غير قابل اجتناب بود تنفر داشت. نه می توانست آن را انکار کند و نه میتوانست به آن ناسزا بگوید بلکه فقط از آن منزجر بود و ناگهان مثل چماقی که به سر آدم بکوبند فهمید که روشهای پدرش مختص خود اوست و با دنیای خارج هیچ ارتباطی ندارد. روشهای تربیتی که اتخاذ میشد به هیچ وجه به درد بچه ها نمی خورد بلکه برای این بود که از سایروس مرد بزرگی بسازد. و همین جرقه در مغز آدام به او فهماند پدرش آدم بزرگی نیست بلکه در عوض مردی خودخواه و زورگوی کوچکی است که گذاشته است. حالا چطور انسان به این نتیجه میرسد معلوم نیست شاید با نگاهی در چشم آدم دروغگو حقیقت آشکار شود – و آنگاه است که خدا در مغز كودك سقوط می کند.

دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک

آدام همیشه بچه مطیعی بود. در وجود او اثری از گستاخی مشاجره و جیغ و فریادهایی که میتواند يك خانه را زیر و رو کند دانلود کتاب شرق بهشت نداشت. چون سرو صدا نمیکرد خانه آرام بود و او برای این که به این آرامش كمك كند در خود فرو می رفت. البته در هر کسی تا اندازه ای حالت تجاوز وجود دارد در حالی که زیر چشمان آرام

او يك زندگی غنی و سرشار وجود داشت، آدام با نقابی از ابهام ظاهرش را می پوشاند. این ویژگی ها البته او را از حملات دیگران مصون نمی کرد ولی حداقل به او ایمنی میداد.

برادر ناتنی اش چارلز که فقط بیش از يك سال از او کوچکتر بود به پدر پرمدعایش عادت کرده بود چارلز طبیعتاً ورزشکار بود و گرایشی غریزی برای وقت شناسی و هماهنگی و تمایل به رقابت و همین ویژگیهاست که باعث ترقی فرد در دنیا می شود.

دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک

چارلز در تمام مسابقات بر آدام پیروز میشد چه این مسابقات نیاز به مهارت و چه قدرت یا زرنگی داشت و آن قدر به سادگی آن مسابقات را میبرد که فوراً توجهش نسبت به آنها سلب می شد و مجبور بود با بچه های دیگر رقابت کند به ناچار نوعی علاقه بین این دو پسر برقرار شد ولی بیشتر شبیه روابط برادر خواهری دو برادر هر پسری که میخواست با آدام دعوا کند چارلز فوراً با او در گیر میشد و معمولا هم پیروزی با او بود. او آدام را از خشونت های پدرش با گفتن دروغ و حتی با خود را گناهکار شمردن محافظت میکرد چارلز برای برادرش آن احساسی را داشت که شخص برای موجودات بیچاره چون سگ های کوچولوی کور و نوزادان تازه متولد شده دارد.

آدام از دریچه چشمان خود و با اندیشه اش به مردم این دنیا ست پدرش که اول موجود يك پایی به نظرش میرسید، همیشه بچه های كوچك را وادار میکرد که کوچک تر و احمق تر از آنچه هستند باشند و همیشه از حماقت خود آگاه باشند؛ و سپس ـ پس این که خدا سرنگون شد او پدرش را هم چون پاسبانی دید که از آغاز تولد برای این کار ساخته شده بود، افسری که میشد گولش زد یا خرش کرد ولی هیچ گاه نمیشد او را به مبارزه طلبید. و آدام از دریچه چشمانش به برادر ناتنی اش چارلز چون موجود با هوشی که از نژاد دیگری بود مینگریست موجودی که از گوشت و استخوان ساخته شده بود و سرعت و چابکی در خصلتش بود. اصلا او نوع دیگری بود و مثل يك بير سياه خطر ناك و . براق و تنبل می بایست مورد ستایش قرار ی گرفت ولی به هیچ عنوان نمی توانست او را با خودش مقایسه کند. هیچ گاه به ذهن آدام خطور نمی کرد که به برادرش اعتماد کند و به او بگوید چه عطشی، چه رویاهای مبهمی و چه نقشه ها و لذات پنهانی در پشت چشمانش نهفته دارد – و ترجیح میداد در اندیشه هایش با يك درخت زیبا با قرقاولی در حال پرواز شريك شود. آدام آن چنان از چارلز خوشش میآمد كه يك زن از يك الماس درشت و آن چنان به برادرش متکی بود که همان زن به زرق و برق الماس و همان احساس امنیتی را برای برادرش داشت که زن به قیمت الماس دارد ولی از. عاطفه خبری نبود.

آدام نسبت به آلیس تراسك احساسش را طوری پنهان میکرد ، بی شباهت به خجالت نبود او مادرش نبود و خودش این را بودند. البته نه علناً، بلکه از لحن کلام دیگران فهمیده بود که زمانی مادری داشته و مادرش عمل شرم آوری مرتکب شده مثل فراموش کردن دانه دادن به مرغ ها و و هدف را عوضی نشانه گرفتن در حیاط پشت خانه و به علت این گناه مادرش دیگر نبود آدام گاهی با خود میاندیشیدای کاش میدانست گناه مادرش چه بوده است و ای کاش او هم همین گناه را مرتکب میشد و دیگر اینجا نبود.

آلیس با هر دو پسر يك جور رفتار می کرد، آنها را می شست و غذا می داد، و کارهای دیگر را به پدرشان می سپرد، چون پدر مدعی بود که تربیت بدنی و روانی بچه ها فقط از عهده او بر می آید. حتی تنبیه و پاداش را هم به شخص دیگری محول نمی کرد. آلیس نه شکایت می کرد نه دعوا میکرد نه میخندید و نه می گریست. خودش را آن چنان عادت داده بود که نه چیزی را پنهان کند و نه چیزی را ابراز نماید ولی يك بار وقتی که آدام کاملا بچه بود آهسته به سوی آشپز خانه رفت آلیس او را ندیده بود چون داشت جوراب ها را وصله میکرد و لبخند میزد. آدام از خانه خارج شد و به سوی مزرعه رفت و پناهگاهی پشت کنده درختی که می دانست کجاست .

دانلود کتاب شرق بهشت

برای خود پیدا کرد و لابلای ریشهها .نشست. آن چنان شوکه شده بود که گویی بدن عریان آلیس را دیده بود. با هیجان نفس می کشید و نفسش داشت بند میآمد چون آلیس واقعاً عریان بود و داشت می خندید. او نمیدانست چگونه آلیس به خود اجازه داده بود – این قدر هرزه .باشد و در درون خود میل شدید شهوت انگیزی برای آلیس احساس کرد نمیدانست چرا این احساس در او ایجاد شده است، ولی این احساس کمبود او را برای در آغوش گرفتن، تکان دادن و نوازش کردن و عطش او را برای میکدن پستان و نرمی دامن و صدای لالایی و آن احساس شیرین دلهره نشان میداد. همه اینها در درونش موج میزد و او از ماهیت آن بی خبر بود. چون نمی دانست چنین چیزهایی واقعاً وجود دارند پس چگونه می توانست مشتاق آنها باشد.

البته به نظرش آمد که ممکن است اشتباه کرده باشد و شاید هم کول شیطان را خورده بود ناچار به خاطره ذهنی خود مراجعه کرد ولی نتیجه ای نگرفت سپس شروع کرد آلیس را دنبال کردن هم چنان که موشها را روی تپه دنبال می کرد تا جایی که مثل سنگ خسته و کوفته به زمین می افتاد و فقط آنها را در حالی که بچه هایشان را برای هواخوری بیرون میآوردند نظاره می کرد. از گوشه چشم، پنهانی آلیس را زیر نظر قرار میداد گاهی اوقات وقتی آلیس تنها بود افکارش به باغ معطوف میشد و همان گونه که موش ها بچه هایشان را به لانه می بردند اندیشه های رویایی اش هم چنان در اطراف باغ دور میزد.

هر چه آدام پیدا میکرد در زمین چال میکرد ولی هیچ ؟ دیگران را از گنجی که یافته بود بی نصیب نمی سید خیاطی اش در کیف کهنه اش وزیر بالشش همه جور خرت و پرتی از قبيل پريك پرنده دو كل ميخك دار چینی رنگ، موم و دستمال دزدیده شده پیدا میکرد اول آلیس تعجب کرد ولی وقتی که از آن حالت بیرون آمد و چیزهایی را که در انتظارش نبود پیدا کرد دیگر سعی نکرد مرتباً از خود سؤال کند این خرت و پرت ها از کجا می آیند.

دانلود کتاب شرق بهشت

شبها خیلی سرفه میکرد و سرفه هایش آن قدر ناراحت کننده بود که سایروس مجبور شد او را در اتاق دیگری بخواباند و گرنه خوابش نمی برد ولی اغلب – لنگان لنگان در حالی که تعادل خود را با تکیه دادن دست به دیوار حفظ می کرد به سراغ زنش میآمد. بچه ها سر و صدای حرکت بدنش را در حالی که لی لی کنان به رختخواب آلیس می رفت و باز می گشت می شنیدند.

هم چنان که آدام بزرگ می شد از يك چيز بيش از همه واهمه داشت. می ترسید روزی او را بگیرند و به نظام وظیفه ببرند. پدرش مرتباً به او یادآوری میکرد که چنین روزی فرا خواهد رسیدچون

اغلب در این مورد صحبت میکرد سربازی برای آدام مفید بود تا در آینده بتواند برای خود مردی شود. چارلز برای خودش مردی دانلود کتاب شرق بهشت بود. او واقعاً مرد بود؛ يك مرد خطر ناك. حتى موقعى كه فقط بود و آدام شانزده ساله.

در طی سالها علاقه میان این دو پسر زیاد شده بود. شاید تا حدی احساس چارلز برای برادرش تحقیر آمیز بود ولی این احساس همراه با حس دلسوزی نسبت به او بود يك شب بچه ها داشتند بازی جدیدی جلوی در خانه میکردند چوب کوچك نوك تيزى روى زمين قرار داده بودند و با چوب دیگری به گوشه چوبی که روی زمین قرار داشت میزدند و آن را پرت می کردند. پس از این که چوب كوچك به هوا پرت میشد دوباره با همان چوب آن را در هوا میزدند.

آدام در بازی مهارت چندانی نداشت ولی گاهگاهی اتفاق می افتاد مسابقه را از برادرش ببرد چهار بار چوب را بیشتر از برادرش به هوا پرت کرد برای او این تجربه جدیدی بود تا جایی که خون

به صورتش دوید در این هنگام توجهی به حالت برادرش نداشت. پنجمین بار که به چوب ،زد چوب مثل زنبور و زوز کنان به هوا پرتاب شد و سپس به گوشه ای افتاد آدام با خوشحالی به چارلز نگاه کرد ولی ناگهان در جایش خشکش زد تنفری که در صورت چارلز موج میزد او را ترساند با ناراحتی .گفت. داین دیگه شانس بود، گمون نمیکنم بتونم دوباره اینطوری بزنم.»

چارلز دوباره چوب را گذاشت باچوب دیگر به آن زد و چوب به هوا بلند شد ولی وقتی که در هوا خواست به چوب بزند از دستش در رفت چارلز آهسته با نگاهی سرد و بی تفاوت به طرف آدام رفت. آدام وحشت کرد. جرأت نداشت عقب برگردد و فرار کند چون برادرش میتوانست فوراً او را بگیرد. او با چشمانی وحشت گشت. چارلز به او نزديك شد و با که در دستش بود به صورتش زد آدام دماغ خونینش را با دستان خود پوشاند. آن گاه چارلز چوبش را در هوا چرخاند و محکم به دنده هایش زد. نفس آدام بند آمد؛ دوباره با چوب به سرش زد و آدام به زمین افتاد. همان طور که بی حال روی زمین افتاده بود، چارلز محکم با پا به شکمش زد و سپس از محل حادثه دور شد.

اندکی بعد آدام به حال آمد چون سینه اش درد می کرد به سختی نفس می کشید کوشید که بنشیند ولی به علت درد شدید عضلات دوباره به زمین افتاد همان طور که افتاده بود، آلیس را دید که دارد کند و در صورتش چیزی بود که او تاکنون ندیده بود. او نمی دانست معنی اش چیست ولی هر چه بود احساس ترحم نبود ، بلکه امکان داشت تنفر باشد آلیس وقتی دید آدام دارد به او نگاه میکند پرده را پایین کشید و رفت. وقتی که آدام بالاخره توانست از زمین بلند شود و حرکت کند، در آشپزخانه طشتی پر از آب داغ برایش آماده کرده بودند که در کنارش حوله تمیزی قرار داشت صدای سر

چارلز يك صفت خوب داشت هیچ گاه تأسف نمی خورد. ذکری از این نزاع به میان نیاورد و ظاهراً هیچ وقت فکرش را هم نکرد. ولی آدام سعی می کرد نه تنها در بازی بلکه در هیچ چیزی برنده نباشد. همیشه خطری را که از برادرش متوجه او می کرد ولی دیگر میدانست هیچ جگاه نباید برنده باشد مگر این که قبلا قصد قتل چارلز را داشته باشد چارلز متأسف نبود چون برتری خود را ثابت کرده بود.

هیچ کس چیزی در مورد این حادثه به پدرش نگفت، نه آدام چیزی گفت نه آلیس و نه چارلز ولی به نظر میرسید که. موضوع اطلاع دارد در ماههای بعد رفتارش را نسبت به آدام ملایم تر کرد. لحن صحبتش با او نرم تر شد دیگر او را تنبیه نمی کرد. تقریباً هر شب با ملایمت نصیحتش می کرد و آدام از این ملایمت بیشتر می ترسید تا از خشونت چون به نظرش میرسید که دارند او را برای قربانی شدن آماده می.کنند انگار قبل از سر بریدن میخواهند به او آب بدهند. همان طور که قربانیان در پیشگاه خدایان را قبلا در آغوش می گرفتند و نوازش میکردند تا شاد به قتلگاه بروند و با خون خود خدایان را خشمگین نکنند.

سایروس با ملایمت صفات سربازی را برای آدام توصیف می کرد و اگر چه اطلاعاتش بیشتر تحقیقی بود تا تجربی، با وجود این مطمئن بود که درست می.گوید در مورد مقام سرباز و این که با توجه به نقاط ضعف و شکنندگی آدمی وجود سرباز مغتنم است حرف میزد. شاید سایروس تمام این صفات را در خود می یافت حالا دیگر مانند روزهای جوانی اش، سربازی فقط پرچم را در اهتزاز در آوردن و فریاد جنگجویانه زدن .نبود سایروس می گفت سر باز باید فروتن باشد تا در موقع ضروری از فروتنی نهایی – که همان مر وكثيف است ـ ناراحت نشود. البته سایروس تنها با آدام حرف میزد و اجازه نمیداد چار از گوش بدهد.

يك روز بعد از ظهر سایروس آدام را با خود به گردش برد و آن روز مطالعات و افکارش تأثیر وحشتناکی روی فرزندش گذاشت. او به پسرش گفت «باید بدونی که سرباز مقدس ترین انسان هاست، چون خیلی بیشتر از دیگران آزموده شده میخوام بدونی که در تمام طول تاريخ انان فهمیده که کشتن به انسان دیگه کار زشتیه و هیچ گاه نباید اتفاق بیفته هر انسانی که میکشه باید نابود بشه چون کشتن گناه بزرگیه شاید بزرگترین گناهی باشه که میدونیم بعد ما میایم و وسایل کشتنو به دست سرباز میدیم و به اون میگیم اونارو خوب و عاقلانه به کار (بیر دیگه جلوشو نمی گیریم. برو و هر چی دلت میخواد نوع خاصی از برادرانتو بکش و در عوض ما به تو پاداش میدیم چون تو از آموزش نخستین خودت سرپیچی کردی.»

دانلود کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک pdf

آدام لبان خشکش را با زبان مرطوب کرد ولی هر بار که میخواست سؤالی کند زبانش بند میآمد بالاخره گفت. «چرا اونا این کارو میکنن؟ چرا؟»

سایروس عمیقاً متأثر شد. بود و طوری صحبت می کرد که قبلا هیچ گاه نکرده بود گفت نمیدونم مسائلو بررسی کردم ولی هیچ وقت علت او نارو نفهمیدم و نبایدم انتظار داشت مردم کارای آدمو درك كنن. بنابر این خیلی چیزا به طور غریزی اتفاق میافته، مثل عسل درست کردن زنبور و گول زدن روباه سگارو با فرو بردن چنگالاش تو نهر آب روباه نمیدونه چرا این کارو میکنه و زنبورم از زمستون چیزی یادش نمی مونه و منتظر اومدن دوباره شم نیست وقتی میدونستم تو باید بری فکر کردم آینده رو و است باز بذارم تا خودت را هارو برای خودت پیدا کنی و بعد به نظر بهتر می رسید که با معلومات مختصرم از تو حمایت کنم حالا که کم کم داری بزرگ میشی بزودی به خدمت نظام میری.»

آدام فوراً گفت. «نمیخوام.»

پدرش بدون توجه ادامه داد بزودی خواهی رفت، و من میخوام بهت بگم تا بعداً تعجب نکنی اول لباساتو در میارن ولی مسأله به همین جا ختم نمیشه. او نا کاری باهات میکنن که هیچ احترامی برا خودت قائل نباشی – تو حق زندگی کردن رو از دست میدی اونسا دیگه تنهات نمیذارن که راحت زندگی کنی اونا تورو مجبور میکنن که با دیگران زندگی کنی غذا بخوری بخوابی و به مستراح بری و وقتی که دوباره به تو لباس میپوشونن دیگه نمیتونی فرق خودت با دیگرانو بدونی حتی نمیتونی روسینه ات پارچه ای نصب کنی یا نوشته ای سنجاق کنی و بگی این منم – جدا از دیگران)

آدام گفت، «نمیخوام این کارو بکنم.»

سایروس گفت «پس از مدتی فکرتم منه دیگران میشه. حرفایی رو که دیگران نمیتونن بگن نمیگی و کارایی می کنی که دیگران انجام میدن به هر ترتیب خطر و حس میکنی – خطری که متوجه تموم اونایی که یه جور فکر میکنن و یه جور عمل میکنن خواهد شد.

آدام پرسید «اگه نکنم چی؟»

سایروس گفت «بله، گاهی این اتفاق میافته. گاهگاهی آدمی پیدا میشه که وظیفه شو انجام نمیده بعد میدونی چه اتفاقی میافته؟ برای نابودی اش به کار گمارده میشه روح و اعصابت بدن و ذهنت رو اون قدر با میله های آهنی میزنن تا اون اختلاف خطرناک از تو زائل بشه اگرم بالاخره تسلیم نشی، او ناتور و استفراغ می کنن ولاشه گندیده ات رو بیرون میندازن – چون نه تو جزو اونا هستی و نه نیستی بهتره خودتو با اونا تطبیق بدی اونا همه این کارو میکنن تا خودشونو حفظ کنن. کاری که بسیار غیر منطقی و بی فایده ست ولی در ارتش نمیشه گفت چرا اگه کارای او دارو با کارای دیگران مقایسه نکنی تدریجاً میفهمی که اعمالشون منطقی، عاقلانه و دارای زیبایی وحشتناکیه مردی که میتونه این مسأله رو قبول کنه همیشه مرد بدی نیست و گاهی اوقات آدم بهتری ام هست. بهم خوب گوش بده چون من خیلی درباره اش فکر کردم بعضیا هستن که به اعماق بدبختی سربازی فرو میرن خودشونو تسلیم میکنن و شخصیتشونو از دست میدن. ولی این جور آدما قبلا هم شخصیتی نداشتن و شاید توام همون طور باشی ولی دیگران در لجن غرق میشن و بعد خودشونو بالا می کشن چون غرورشونو از دست دادن و بجای اون تموم طلاها و پول ارتشو به جیب کتاب دوازده ستون موفقیت اگه بتونی تا این حد : پایین بری بالاتر از حد تصورت پیشرفت می کنی و سعادت منه فرشته های آسمانی تورو در آغوش کشه اون وقت اگر دیگران هم حرفی نزنن ارزششونو خواهی فهمید. ولی تا دانلود کتاب شرق بهشت نکنی این حقیقتو درک نمی کنی.

هم چنان که به خانه میرفتند سایروس به طرف چپ به سوی درختان رفت هوا گرگ و میش بود ناگهان آدام گفت. «آقا، شما اون کنده درخت رو میبینین؟ من همیشه میون ریشه هاش خودموپنهان می کردم پس از این که منو تنبیه میکردین، من اونجا پنهان میشدم و گاهی اوقاتم که دلم :

پدرش گفت بیا بریم و اون جارو ببینیم آدام پدرش را به آن جا هدایت کرد و سایروس به سوراخی که در لابلای ریشه ها شبیه لانه بود نگریست. سایروس گفت من از مدت ها قبل این جارو پیدا کرده بودم یه بار که تو مدتی دیر کردی فکر کردم باید چنین جایی داشته باشی و من این جا رو پیدا کردم چون میدونستم درست همون جائیه که تو احتیاج داری ببین زمین چطور لگد خورده و علفها شکسته شدن و وقتی که تو اینجا می نشستی پوسته درختو پاره و ریزریز میکردی به این جا که رسیدیم فهمیدم کجاست.»

آدام با تعجب به پدرش خیره شده بود. «شما هیچ وقت این جا نیومدین که منو پیدا کنین؟»

سایروس جواب داد «نه من هیچ وقت این کارو نمی کردم. این کار درستی نبود باید واسه هر کسی به راه فرار باقی گذاشت. یادت نره! من میدونستم چقدر دارم به تو فشار میارم دیگه لازم نبود به لبه پرتگاه بکشونمت.»

آنها بی قرار بودند و از میان درختان عبور می کردند. سایروس گفت «خیلی چیزارو میخوام بهت بگم ولی اغلب فراموشم میشه میخوام بهت بگم به سرباز خیلی چیزا از دست میده که چیز دیگه ای به دست بیاره. از آغاز هر اتفاقی براش آموزنده است و باید یاد بگیره چطور از جونش محافظت بکنه با اون قوه درك بزرگ شروع میکنه و همه چیز او نو تأئید میکنه ولی وقتی یاد میگیره که باید از تمام این قوانین سرپیچی یاد بگیره چطور بدون این که مشاعر شو از دست بده زندگیشو به خطر بندازه و اگه تو بتونی این کارو بکنی ـ که البته بعضیا نمی تونن اون وقت بزرگترین سعادتها نصیبت شده بعد با جدیت گفت. نگاه کن پسرم، تقریباً همه مردم میترسن و حتی نمی دونن چه چیزی باعث وحشتشون میشه آیا سایه ها هستن معماهای زندگی هستن، خطرات بی نام و نشون هستن یا ترس از مرکه ولی اگه تونستی به جای ترس ک واقعی بترسی، مرگی که به وسیله گلوله یا شمشیر و یا تیر و نیز هست دیگه لزومی نداره مانند سابق از مرگ واهمه داشته باشی اون وقت مردی خواهی شد کاملا جدا از مردای دیگه وقتی مردای دیگه از وحشت فریاد میزنن توراحت خواهی بود. این همون پاداش بزرگه شاید این تنها پاداشه شایدم این آخرین شانس تو برای نیل به پاکی روح و جدا شدن از پلیدی ها باشه حالا هوا تقریباً تاريك شده فرداشب وقتی هر دومون درباره اون . گفته شد فکر کردیم بازم میخوام باهات صحبت کنم.

دانلود کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک pdf

ولی آدام .گفت چرا با برادرم صحبت نمی کنین؟ چارلز باید بره اون برای این کار مناسبه و بهتر از من از آب در میاد.»

سایروس گفت. «چارلز نمیره و لزومی هم :

ولی اون سرباز بهتری میشه

سایروس گفت: «فقط ظاهرش این طوریه نه باطنش چارلز نمی ترسه و بنابر این درس شجاعتو یاد نمیگره اون خارج از خودش چیزی رو نمیشناسه بنابر این هیچ وقت اون چیزایی که به تو گفتم به دست نمیاره. اگر او نو به سربازی بفرستم چیزایی که در اون مهار شده آزاد میشن من جرأت ندارم بذارم اون بره.»

آدام با شکوه گفت شما هیچ وقت او نو تنبیه نکردین و گذاشتین هر طور دلش میخواد زندگی کنه ، همیشه ازش تعریف میکردین هیچ وقت زیاد از اون کار نکشیدین و حالام نمیذارین به سر با او خم شد، چون از آن چه که گفته بود و از خشم و تحقیر با خشونتی که حرفهایش ممکن بود برانگیزاند واهمه داشت.

پدرش پاسخی نداد و از میان درختان عبور کرد و خارج شد. سرش آن قدر پایین افتاده بود که چانه اش به سینه اش می خورد و تکان کفاش هنگامی که پای چوبی اش به زمین میخورد، به طور یکنواخت ادامه داشت. وقتی که نوبت پای چوبی اش میرسید نیم دایره ای میزد که به جلو برود.

هوا كاملا تاريك شده بود و نور زرد چراغ ها از پنجره آشپزخانه می درخشید. آلیس دم درآمد و نگاه کرد. نگاههایش پدر و پسر را جستجو می کرد و وقتی که صدای نامرتب گامهای شوهرش را شنید دوباره به آشپزخانه رفت.

سایروس به پله آشپزخانه نزديك شده بود که سرش را بلند کرد و پرسید.

کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک pdf

«تو کجایی؟»

اینجا – درست عقب سرتون – درست اینجا.»

تو سؤالی کردی فکر میکنم باید جواب بدم . شاید خوب و شایدم بدباشه که جوابتو بدم توزيرك .نیستی نمیدونی چه می خوای. تو به اندازه کافی حیوون .نیستی میذاری مردم از شونه هات برای ترقی کردن و بالارفتن استفاده کنن گاهی اوقات فکر می کنم اون قدر ضعیفی که ارزش کثافت به سگ رو هم نداری آیا این به سؤالت جواب میده؟ من همیشه تو رو بیشتر دوست داشتم. شاید خوب نباشه بهت بگم ولی اين حقيقتيه من تورو بیشتر دوست دارم و گرنه چرا به خودم زحمت میدادم که اذیتت کنم؟ حالا خفه شو و برو نامتو بخور. فرداشب باهات حرف میزنم. پام درد موقع شام هیچ صحبتی به میان نیامد. سکوت فقط با صدای خوردن سوپ و غذا در هم میشکست و سایروس دستش را در هوا تکان میداد تا حشرات را از لوله چراغ نفتی دور کند. آدام فکر میکرد برادرش مخفیانه دارد او را ورانداز کند . و وقتی که سرش را بالا کرفت چشمانش با چشمان آلیس برخورد کرد. بعد از این که غذا تمام شد آدام صندلیش را عقب کشید و گفت میخوام برم قدم بزنم.» چارلز از جایش بلند شد. «منم باهات میام.

آلیس و سایروس هم چنان که آن دو از در بیرون می رفتند نگاهشان میکردند و سپس آلیس یکی از آن سؤالات خیلی نادرش را

پرسید با اعصبانی ناراحت سؤال ،کرد، «مگه چی کار کردی؟»

سایروس گفت. «هیچی.»

میخوای بذاری بره؟»

«بله.»

«خودش میدونه؟»

سایروس نگاهی سرد از داخل در باز به تاریکی انداخت و گفت دآره.

دادن خوشش نمیاد براش مناسب نیست.

سایروس گفت مهم نیست و با صدای بلند تکرار کرد ، «مهم نیست. ولی لحن صدایش این طور بود، خفه شو به تو مربوط نیست.» آنها لحظه ای خاموش بودند و بعد سایروس با عذر خواهی گفت «بچه تو که نیست.»

آلیس جوابی نداد.

بچه ها از جاده پرشیار عبور کردند در مقابل چشمان خود سوسوی چراغ های دهی دور دست را می دیدند.

چارلز گفت میخوای به قهوه خونه بریم و ببینیم چه خبره؟

آدام گفت، «فکرشم نکرده بودم. »

کنه که داری شبگردی میکنی؟»

کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک pdf

آدام گفت تو مجبور نبودی باهام بیای

چارلز نزديك او راه میرفت امروز عصر بهت چی گفت؟ دیدم

داشتین دوتایی قدم میزدین پدر چی گفت؟

دمنه همیشه در مورد ارتش صحبت کرد.

چارلز با سوء ظن گفت به نظرم این جور نمیاد خودم دیدم بهت خیلی نزديك شده بود و جوری حرف میزد که انگار داره با آدم بزرگا حرف میزنه – اون بهت چیزی نمی گفت بلکه داشت باهات مشورت میکرد

کمی ترس بر آدام مستولی شده بود و او با شکیبایی در حالیکه نفش را کنترل میکرد گفت اون داشت بهم می گفت و دانلود کتاب شرق بهشت نفس خیلی عمیقی کشید و آن را نگهداشت ناترسش بریزد.

چارلز دوباره سؤال کرد. بهت چی گفت؟

در مورد ارتش و این که سرباز شدن چه جوریه.»

چارلز گفت. « من باورم نمیشه تویه دروغگوی ترسو و پستی هستی چی رو می خوای ازم پنهان کنی؟

آدام گفت، «هیچی.»

چارلز با عصبانیت گفت «مادر دیوونه ات خودشو غرق کرد شاید تو به اون رفتی.»

آدام به آرامی نفسش را پس داد و در حالی که ترس خود را مخفی می کرد خاموش ماند.

چارلز فریاد زد میخوای اونو با خودت ببری! نمی دونم چطور می خوای این کارو بکنی فکر میکنی چه کار میخوای بکنی؟»

 

‫0/5 ‫(0 نظر)

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دانلود رایگان کتاب شرق بهشت جان اشتاین بک”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *